۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه

چرا نباید راضی باشم ؟؟؟


چرا نباید راضی باشم...


همه چیز آنطوری هست که باید باشد ...

این بچه پر روی چغله بادوم خالببند ، شده آ صـیـد دکــتـرررر ! رئیس جمهور ...

اون آخونده ی روضه خوان پنجــزاری دم بست شده است حالا : فقیه ، رهبر ، ولی و علی علیه السلام ، و دو سه روز است که رسما خودش را به عنوان شعبه ی رسمی امام غایب اعلام کرده است و دیگران را ملزم و واجب الاعمل به گفتار خویش کرده است ...

کشور هم افتاده است زیر دست و پای یک مشت آدم های نمیدونم از زیر کدوم بوته در اومده ی تازه بدوران رسیده ی ناشی و ناوارد ...

بخور بخور و بچاپ بچاپ و ببر ببر ! بگیر بگیر ... بزن بزن ... شیر تو شیر ...

نفت هم که داره برای خودش غلغل میجوشه و ....

مردم عادی هم سرشون به کار خودشون گیر و در گیر با هزار مشگل روزمره گیشان و سگ دو زنی برای تهیه ی نان شب ..

خیلی ها بیدلیل ، گروگان گرفته شده در مبحس ..

پسر ها دنبال دختر بازی ..

دختر ها دنبال شوهر یافتن ..

زنهای شوهردار بفکر قرمه سبزی پختن و روفت و رو و جلب رضایت آقا و جارو خاک انداز بدست دنبال جمع و جور کردن ریخت و پاش های بچه ها و زیر آبی زدن و تلگرافی یک دور رفتن ...

بچه های تخم جن هم که هیچوقت انگار بزرگ بشو نیستن ...

هوا ی شهر آلوده ... و

و من ...

من هم برای خودم ، ظاهرا بی غم (!) ،... این سر دنیا ... آدمی هستم تنها ، آرام ، بدون وابستگی ، بی آزار ... برای خودم میرم و میآم ... ورزش و سونا و بالکن ... کتاب و مقاله و اینترنت ... کار هایم را کرده ام ، درس هایم را خوانده ام ... سبزی هایم را فروخته ام ... و فعلا هم به همین حداقل راضی ام و به همین مختصر هم قانع !

نه خواسته ای دارم اضافی و نه کاری مانده نکرده .. هر چه خواسته ام کرده ام ...

برای خودم یک محیط آرام درست کرده ام و از یک آرامش نسبی روحی هم برخوردارم ...

سرم را گرم کرده ام با یک مقدار کار های عملی مفید سرویس دهی خدمات اجتماعی ، بقول خودم : « نیکی می کنم و در رودخانه ی الب می اندازم و منتظر آن هم نیستم که در بیابانی کسی جبران کند ! ».. حال میدهم بدون هیچ چشمداشتی به همشهری های هم زبان مشکل دار افتاده در غریبی و غربت ..

نه ماشین دارم که مشکل مالیات و بیمه و بنزین و جای پارک پیدا کردن داشته باشم ، خیالم راحت است ، چون انواع و اقسام وسیله نقلیه مرتب و منظم از اتوبوس و مترو و تاکسی با راننده ... دم در خونه ام حاضر دارم ... تازه خیلی کار ها را پیاده و یا اگر خواستم با دوچرخه انجام میدهم ...

یخچال و غیره که سالهاست خاموش است .. خوب مجردم و میل و اشتهایم اگر به چیزی بکشد از بیست - سی تا مغازه ی دورو برم یک چیزی تهیه می کنم ...

آمریکا میخواهد بزند تو سرش بزند ، روسیه که زد چی شد ؟ در بحث آینها و آنها هم که حرف من نقشی ندارد ... نه سیاست مدار هستم و نه اهل سیاست و نه مفسر اخبار سیاسی ...

آخ چرا توی جوونی چپول بازی خیلی درآوردم ... به همت و لطف بهترین رفیقم آقای احمد توکلی و بانوی ایشان یک بچه جاسوس ساواکی/ ساوامائی ، جا تون خالی چقدر هم در شهر های مختلف اروپا ، اینجا و آنجا ، در مهد آزادی و تمدن زندانی شدم و چقدر هم باطوم از دست پلیس های سبز پوش ضد شورش مدافع دمکراسی توی سرو کله ام زده شد ...و غیره ...

آن زمانها چپ اندر قیچی بازی می کردیم و میپنداشتیم در جبهه ی چپ « سوسیال دمکرات» ها مهره ای هستیم ... [ هنوز خیلی ها در همان عوالم مانده اند و در جا می زنند !! ، ای بابا بزار بزنند ! دلشان خوش است !چه کارشان دارم ، چرا عالمشان را بهم بزنم !! ]

ولی حالا عملا کار های اجتماعی ( سوسیالی ! ) دارم می کنم ... آزاد منش هم هستم ( دمکرات ! ) ... همیشه هم که میانه گیر و میانه رو ( لیبرال ! ) هستم ...

نه اهل دخان ، نه قلیون و نه افیون و نه وافور و حش و علف و ... کوفت و زهر مار هستم تازه از بو و ریخت و قیافه هاشون هم متنفرم ...

از مشروبات هم ، جز جای نعناع و بابونه و گل ختمی و آب شیر ، هم که سالهای سال است دوری کرده ام ... هنوز هم برایم بهترین شراب مزه ی سرکه میدهند و از آن زمان که در دوران دانشجوئیم در کارخانه ی ابجو سازی شمس تهران حسابداری می کردم و حوضچه های پر از گپک آبجو ها را دیدم حتی از بوی آبجو بالا می آورم ...

توی حال و هوای خودم هستم ...

برای خودم دایره ی کوچکی پر از مهر و عاطفه با چند نفر از صمیمی ترین دوستانم درست کرده ایم و ... بهم حال میدهیم ...

دور خودم هی تاب میخورم و وول می زنم ...

نه مزاحم کسی میشوم ونه سر خر کسی !

فعلا هم با همین بی پروا و اروتیک نویسی هایم سرم گرم است ..

خیلی هم لطف می کنم و موسیقی دلخواهم را با گوشی ( استریو با کیفیت بالا) گوش می کنم تا مبادا صدایش همسایه ام را نارحت کند !

الان زیر نور مهتاب ، کنار حوض ، لب پاشویه نشسته ام ، با تصویر ماه مهتاب توی آب ، بازی می کنم ..

اسلام رحمانی ؟؟؟؟!!!


این « اسلام رحمانی » دیگر چه صیغه ای است که این ها علم کرده اند و می خواهند به خورد ما بدهند ؟؟؟؟؟ ما ها که زیر روی اسلام را دیده ایم و خوانده ایم و با رها و بار ها در عمل تجربه کرده ایم ... چرا قبول نمی کنند که اسلام همین ملغمه ای بود که سی سال است به سر و کله و کدوی ما و فرهنگ ما و کوچه و خیابان و محله و شهر و ...استان و کشور مان مالیده اید ...
خفه شوید و بمیرید شما ها با آن اسلام و این اسلام من در آوردی تازه تان ...

در خواب در پاريس

نشسته ام کنار پنجره ی باز و به پائین نگاه می کنم ... از طبقه ی ششم اتاق 66 .. میتوانم دستم را دراز کنم و برج ایفل را بردارم ... همه ی پنجره ها نرده کوتاهی دارن ... اتاق منهم ...

بر میگردم و به تخت فرانسوی پت و پهن با آن میله های طلائی درخشانش نگاه می کنم ... بنا نبود تنها باشم ... ولی کبرا در همون لحظه ی آخرآخر فقط یک اس ام اس فرستاد که : « ... تصمیمش را گرفت و متاسفانه نمی آید .. » با خودم گفتم چه خوب وبه خودم گفتم : «... مهم نیست باشد » و بلیط را برای فقط یکنفر گرفتم و سوار شدم ...

صدای زوزه ی چرخ های اتوبوس در نیمه شب روی جاده ی اتوبان نمی گذارد خوب صدایش را بشنوم ... کبرا که صدایش را مخصوصا پائین آورده بود ، آهسته میگفت که از توی توالت دارد حرف می زند و دلش نمیخواهد مهدی صدایش را بشنود ... کبرا می گفت وقتی که مهدی فهمیده است که اینبار دیگر قصدش خیلی جدی است بر گشته و با چشم های خیس شده ، زده زیر گریه و زار زار افتاده به عذر خواهی کردن برای کار های گذشته اش و اسرار به اینکه نرو ...نرو .. و کبرا می گفت « نمیدونم چرا ، یک مرتبه اما با سرازیر شدن اشکای مهدی ، اینگار تمام حس های بدم نسبت به او شسته شد و پاک شدند، پاهایش شل شدند و چمدانش را زمین گذاشته و مانده است ...» و می گفت : « حالا هم بعد از یک دور همخوابی پشتش را به من کرد و خوابیده است ... »

از صدای لرزان و پر هراس و پراز بغض کبرا متوجه شدم که چقدر ناراحت است و دو دل ... تلفن همراهم را بستم و به بیرون نگاه می کردم ...

دلم برایش میسوزد ...برای همه ی زنهای دور و برم ... مینالند همه شان از دست مرد های زندگیشان و لی همه شان هم میسوزند و میسازند ... نمی فهممشان ... نمیدانم چرا می مانند ؟... چرا اینقدر تحمل می کنند ؟ ... چقدر درجه ی توان نسبت تحملشان بالاست ....

به بیرون خیره میشوم ... همه جا تاریک است و ساعت سه و نیم از نیمه ی شب گذشته است ... تا صبح هنوز خیلی مانده است .. هوا هنوز تاریک تاریک است ... صدای پرشتاب قطار سریع السیر نیمه شب به مقصد پاریس توی گوشم می پیچد ...

با کبرا قرار گذاشته بودیم با هم برویم پاریس تا با خیال راحت داستان زندگیش را برایم تعریف کند ... البته می دانستم همانطور که بار ها و بار ها به من گفته او کلا نمیتواند تنها باشد و یا بقول خودش تنها بماند ! بهش گفتم پس چه کسی بهتر از همین مهدی خان .. که اگر چه بد اخلاق و خسیس است و گاهگاهی هم پرخاشگری می کند و دستش را هم وقتی عصبانی میشود بلند می کند .. ولی خوب پسر خوبی است ...

میتوانستم برگردم و بلیط نخرم و الان روی تخت خوابم الان خوابیده باشم ... ولی نه و حالا نشسته ام روی صندلی نرم وراحت و به عقب خوابیده ی واگن بزرگ قطار نیمه شب هامبورگ به پاریس ...

ساعت هفت صبح قطار به پاریس میرسد ... ته دلم خوشحالم که کبرا و مهدی با هم مانده اند .. احساس می کنم تصمیم درستی گرفته است .. چند سال است که با هم نزدیکی دارند و به تمام تیک و تاک های هم آشنا هستند و خوب ده سال بزرگتر بودن کبرا ظاهرا تابحال مشکلی را ایجاد نکرده است ... حالا هم رفت باز تا ششماه دیگر ...

بیرون هوا هنوز تاریک است .. گوشی را روی گوشم می گذارم ... با دکمه های تعویض کانال بازی می کنم ... روی کانال سه ، « سمفونی بهار » را دارد پخش می شود ... چشم هایم را برهم می گذارم .. خوابم میبرد ...

در پاریس هوا ابری است ... در ایستگاه راه آهن قبل از هر چیزی یک بلیط تمام وقت روزانه ی تک نفری خریدم ...و با خیال راحت می توام تا صبح فردا ، به هر جا که بخواهم بروم و بیایم ...

چمدانم را توی کمد اتاقم گذاشتم و از گیشه ی هتل یک نقشه ی شهر ویژه ی توریست ها و و چارت خط مترو را برداشتم و زدم از در بیرون ...

با مترو و اتوبوس آمده ام تا این کوچه های سربالائی پای تپه های « کلیسای کله قندی» .. مغازه ها تک و توکی دارند باز می کنند .. از آن بالا .. تمام پاریس زیر پای آدم پهن شده است ..

پاریس را به اندازه ی هامبورگ مسلما نمیشناسم .. ولی بعداز چهل پنجاه بار آمدن به این شهر دیگر برایم غریب نیست ... و تقریبا با خیلی از کوچه پس کوچه ها و ساختمانها و خیابانها آشنای آشنا هستم ... مشگل من فقط این است که هنوز زبان آنها را نمفهمم ... و آنها هم زبان مرا... خوبیش اینه که با انگلیسی دست و پا شکسته ی از یاد رفته م ، و به یاری لغت نامه ی فرانسه - آلمانی جیبی و کتابچه ی مکالمات روزمره ام ی باگت و و کوراسنت و پنیرم را راحت میتوانم بخرم .. بقیه اش را هم که با دست و اشاره بدون مشگل می توانم تهیه کنم ... در نقاط اصلی شهر و جاهای دیدنی اش همه به همه ی زبانهای دنیا آشنائی دارند .. تازه بلیط ورودی خریدن و سوار شدن به کشتی روی رودخانه هم که زبان نمی خواهد .. تقریبا میدانم نیاز هایم را از کجا تهیه کنم .. بیشتر مغازه ها و کیوسک ها پاتق همیشگیم شده اند .. فقط فروشنده هاش غالبا عوض میشوند .. ولی رنگ کیوسک ها و جای ترازو و صندوقهایشان توی این سی چهل سال حتی عوض نشده اند ..

پاریس شهر قشنگی است .. شانزه لیزه .. میدان پیروزی و میدان ترافالگر ُ میدان باستیل .. قدم زدن کنار رودخانه ی سن و کلیسای نوتردام ... تقریبا همون مسیر همیشگی .. فقط امروز هوا گرفته است ولی سرد هم نیست .. خوشبختانه مثل هامبورگ بارونی نیست ..

برای خودم می چرخم و حالا .. الان توی هتل هستم .. ساعت سه بعد از ظهر .. میخواهم یک چرتی بزنم و تازه متوجه میشوم .. وای .. عجب تخت خواب بزرگی است .. این مثلا یک نفره است ؟ روی این تخت سه نفره هم میشد خوابید .. فکر می کنم حتی اگر مهدی هم میآمد سه تائی میتونستیم بدون هیچ مشگلی کنار هم بخوابیم ...

خودم را روی تخت می اندازم .. بالباس .. این تخت های فرانسوی همیشه برایم خاطره انگیزند .. مادر بزرگم هم یکی داشت ... همیشه رویش ورج و وروجه میکردم .. میخواهم از جایم بلند شوم ، پاشم لباس هایم را در بیارم یک دوش بگیرم و با خیال راحت بخوابم ... و شب بزنم بیرون ..

غلتی می زنم ، عینکم را رو بر میدارم میگذارم روی کمد کنار میز .. ماشین ها و خیابانها و زنگ صدای فرانسوی فروشنده ها ... یاد فیلم « اسمال آقا و گلهای لای قران » می افتم که با فرشته و ازاده دیدیم .. عمر شریف عجب پیر شده بود .. خیابانی که « مومو » توش بزرگ شده بود ، خیابان « بهشت » همون خیابونی بود که خاطرات فیلم ایرما خوشگله را در ذهن من تداعی می کرد .. با خودم فکر کردم که بعد از این همه در پاریس آمدنها چرا نرفته ام آنجا را ببینم ..

هر بار که پاریس آمده بودم با یکی بوده ام .. ولی این تنها باریه که تنها آمده ام پاریس .. منهم هیچ وقت نمیتونم مثل این کبرا تنها مسافرت کنم ها ... یادم میاد منهم همیشه با یک نفری باید می آمدم پاریس .. با کی ها اومده بودم ؟ با مانوئلا ، مینا ، زابیه ، سوزانه ، مینو، مینا دو ، پرستو ، بهاره ، نه با بهاره نیامدم نه طاهره و ... ، نه اصلا ولش کن وغلتی میزنم و بزور خودم را از تختخواب میکشم بیرون و همنطور خواب آلود لباسهایم را می کنم و افتان و خیزان میروم توی وان زیر دوش ...

عطر صابون گل یاس ، به حالم میآورد ..

خودم را خشک می کنم .. حوله ام را به کمرم می بندم و چمدانم را از کمد در میآورم و روی تخت بازش می کنم .. لباس خوابم را در می آورم ... حوله ها را در حمام پهن می کنم که تا شب خشک شوند ... برهنه بر میگردم توی اتاق ... تخت تقریبا بیشتر فضای اتاق را پوشانده است با خودم میگویم چه کسانی تا بحال توی این اتاق بوده اند ؟..

نمیدانم چرا همش آنا میآید توی ذهنم .. نه قیافه ی سامانه را دارد .. سامانه ، اولین دختری که دوست داشتمش واقعا و همیشه دوست داشتم با او بخوابم و هر گز نشد .. چهل سال بیشتر است که از آن زمانها گذشته است .. چقدر زنده است برایم .. آخ ملیحه هم آنجاست .. کتایون ... وجیهه .. عذرا ..حتی فرزانه هم هست ... توی خیالم دو سه تا دختر بچه های جوانیم همه با آن سینه های سفت لیموئیشان دور و برم دارند وولوول می زنند .. همه با هم جمع شده اند همه برهنه ی برهنه و لخت و پتی لابلای هم می لولند .. با سینه های سفت و جثه های ریز نقش و دست و پای ظریف و بیقواره ی دخترانه شان .. راستی توی این اتاق و روی این تخت چندتا دختر تابحال دخترگی خود را به مردی داده اند ؟؟ ...

یاد فیلم آخرین تانگو در پاریس می افتم .. و آن صحنه ی کره مالی مشهورش را که آن روزها توانست چندین هزار نفر را از کشور های مختلف ، برای دیدن آن فیلم به پاریس بکشاند .. فیلمی که حالا آنقدر دیگر توی تلویزیون نمایش داده اند که آدم دیگر حتی رغبت نمی کند آنرا ببیند.. ولی واقعا از زمان ها تا حالا چندین هزاران آمده اند پاریس و توی این همین ی اتاق خوابیده اند و عشقبازی کرده اند .. .. دراز می کشم روی تخت و به سقف نگاه می کنم .. چند دختر زیر مرد ها خوابیده اند ودر اوج هنگامه ی همآغوشی با چشم های خمار و نیمه باز دریده شان به این لوستر ساده ی آویزان نگاه می کرده اند و زیر فشار مردانه ی مردها بالا و پائین می رفته اند ... نمیدانم چی شد که توی خواب بیداری احساس کردم الان آنا افتاده است زیرم ... با آن دست های دراز و لاغر و آن پا های باز از هم باز شده ی خوشتراشش ...

میبینم دست هایش را که با روبان صورتی ، باحاشیه ای طلائی ، به میله های طلائی رنگ رخشان تخت خواب فرانسوی با آن ملافه های جگری تیره ی ساتن بسته است ... و پاهای از هم گشاده ش .. رانش را و کشاله ی رانش را .. نور شمع اتاق ش را روشن کرده است .. نور شمع رنگ پوست تن او را نارنجی نشان میدهد ... نگاه ملتمسانه و پر از خواهش و تمنای میل را در پیچ و تابهای موجوار تنش میبینم .. صورت کودکانه اش با آن چشم های درشت و ترسیده و پر از نیاز و که با دندانهایش لب پائینش را می گزید .. لرزشی در صدایش بود .. با آن آلوی برجسته ی بر آمده ی باد کرده ای که از زیر سه گوش کم موئی خودشان را خودش را بیرون کشیده بود ... و مال خودم را هم می بینم که شق و رق چند برابر هیکل طبیعی همیشگی خودش ، منتظر و آماده است که کاری بکند .. او را به چاک آلوی قلنبه نیمه باز ش نزدیک می کنم .. تمام پهنه ی زیر ناف و شکم ش و حتی کشاله رانش تیر میکشند و رعشه آمیز می لرزند ... نفس هایش تند شده اند و قفسه سینه اش بالا و پائین می رود و تمام فضای اتاق را صدای نفس هایش پر کرده است و.. به او نزدیکتر میکنم .. و میبینم چگونه آن غنچه ی گوشتی زیبا متورم میشود ... باد میکند و مثل یک گل روز صد برگ ، برگ برگهایش یکی یکی باز میشود ... و لای گلبرگ هایش از شبنم خیس است... چه عطری دارد ... نشئه از بوی او که در فضا پیچیده است ، کیف می کنم ، که تلفن دستیم زنگ می زند ...

هوا تاریک تاریک است .. و چراغ های خانه ی های همسایه ها همگی روشن ... من کجایم ..نمیدانم ... لرزم گرفته است .. پنجره باز است و من با لباس توی اتاق خودم روی مبل خوابم برده بوده است ..

آخ ! تو آپارتمان خودم هستم .. پس این تلفن لعنتی من کجاست .. پایم به صندلی گیر می کند .. به تلفن که میرسم قطع شده است .. روی صفحه اش نوشته شده « ناشناس » ... ساعت نه و سی دقیقه است .. کم کم یادم میآید دیشب با دختر دائی راشین م چت می کردم تا صبح و .... کم خوابیده بودم .. وقتی از سر کار برگشتم که آز فرط خستگی رادیو را که روشن کردم « چهار فصل » ویوالدی پخش میشد و روی مبل دراز کشیدم .. حالا از بلند گو ها دریاچه ی قو ی چایکفسکی خودش را دارد بفضای اتاق تحمیل می کند ...
Posted by Picasa

۱۳۸۹ خرداد ۲۸, جمعه

من به عنوان عنصری ازهستی درعالم هستی ...

Posted by Picasa








از بدو تولد به ما گفته اند و خیلی ها باورشان شده است که:

خوشبختی و شانس از خارج به ما عرضه می شود ...

خیلی ها فکر می کنند که پری خانم شانس یا آقا جنه ی چراغ جادو ، خودشان بالاخره یک بار بطور اتفاقی ، همانند غریبه ای در خیابان ، ظاهرا بطور اتفاقی ، شاید از زمین یا شاید از آسمان جلوی رویمان بناگهان ظاهر خواهند شد ...

شاید بصورت یک کودک ، یا یک مردی که احتمال دارد(؟!) از کوچه مان عبور کند ، شاید اگر(؟!) نصیب ما بخواهد بشود(؟!) ممکن است(؟!) اتفاقا (؟! ) بیاید و زنگ درب خانه مان را بزند ! و اگر (؟! ) قسمت ما باشد و و اگر (؟! ) شاید (؟! ) اتفاقا (؟! ) در منزل باشیم و اگر (؟!) شاید (؟!) دستمان بند نباشد و در رابرویش باز کنیم ... شاید... سلامی و اگر... بشناسیمش و اگر ... و مگر ....و .. و .. و .. و ...

وای که چه دروغ دلآویزی !

و چه خطای بزرگیست باور به آن داشتن !


نه ! نه عزیزانم !

شانس در دست خود ماست !


  • بیائیم ببینیم چه میخواهیم ! ...
  • برای دستیابی به خواسته هایمان ، برنامه دقیق و گام بگام بریزیم !...
  • بیائیم و قدم به قدم اقدام به اجرایش کنیم!

باور کنید از این راه ، هم مستقیما ، و هم مطمئن تر ، و بهتر می توانیم جلب توجه فرشته ی شانس را به خودمان بیشتر جلب کنیم ، یا شاید هم خودمان مجبورش کنیم به سراغ ما بیاید !!!!


اینکه شاید خیلی از عوامل خارج از توان ما ، اتفاقا نقش مانع یا برعکس بانی موفقیت ما ، در رسیدن به اهدافمان باشند ، کاملا طبیعی است .... پس باید باید رویش حساب باز کنیم ، با چشم و گوش باز ، همیشه آماده بود و شرایط و زمینه ی گسترده ای برای امکان امکانات و فضای آماده ای برای بهره گیری از اتفاقات اتفاقی پیش آمده فراهم کرد .

.....

جالبی بازی زندگی درست در همین نا روشنی کامل و مجهولیتش است ...


بازی تخته نرد بنظر من کاملترین مثال واقعی از آن چیزیست که سعی کردم با شما ها در میان بگذارم ...


بیائیم و مسئولیت خودمان را به عهده بگیریم ، مهره های مان را بریزیم ، بازی مان را بکنیم ، وظایفمان را انجام دهیم و همزمان مترصد این نیز باشیم که « همه چیز میتواند و ممکن است که پیش آید ! » .....

ما در پروسه ی حرکت مان در خیابان زندگانی ، دائما در حال سبک و سنگین کردن و سنجش ، مقایسه و تصمیم ، گزینش می باشیم

این به عهده ما است که مسئولانه از توان و فرصت در اختیار مان نهاده شده ، استفاده کنیم ..

تنها کار ما : انتخاب ، گزینش و انجام بین این و آن های پیش رویمان است در میان همه ی امکان های خودمان برای خودمان فراهم آورده و یا در اختیار مان نهاده شده ... است ....